سرنوشت یک...
 
نفس ما
نرگس و فاطمه و سمانه و معصومه و الناز می شن نفس ما!!!
پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:, :: 16:42 ::  نويسنده : سمانه

 یه داستان کوتاه از خودم.امیدوارم خوشتون بیاد.


 

در حالی که بهشون نزدیک می شدم از دور می دیدمشون.مردی رو که داشت دیواری رو تعمیر می کرد،دختر کوچولویی رو که داشت با عروسکی یک دست بازی می کرد و زنی که سعی داشت نی نی کوچولوشو آروم کنه که گریه نکنه، انگار اومدنمو حس کرده بود.

از اینکه می رفتم پیششون شرمنده بودم، دلم نمی خواست برم اما.. بالاخره مرد منو دید، وحشتزده به همه گفت که فرار کنن...دور شن و من شرمنده تر شدم. ،دلم می خواست برگردم، اما نمی تونستم، پس بازم نزدیک شدم،نزدیک و نزدیک و نزدیکتر...تا اینکه بالاخره تو آغوششون قرار گرفتم.

مرد با تمام وجود به استقبالم اومد.زن با سر بهم سلام گفت. دختر کوچولو منو رو چشماش گذاشت و نی نی کوچولو تو قلب کوچیکش بهم جا داد و اون لحظه من دیگه نبودم چون تکه ای از تک تک وجود اونا بودم و ای کاش نبودم.

و...یه جای دیگه و.... صدای انفجار یه موشک دیگه. 

 



نظرات شما عزیزان:

عمو نارنجی
ساعت8:03---20 آبان 1391
ذهن لحظه ایم یاد این افتاد:

شقایق کینه تو قلبش نداره....
پاسخ:ولی با دشمنش سازش نداره...


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 140
بازدید کل : 4522
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 75
تعداد آنلاین : 1