نفس ما نرگس و فاطمه و سمانه و معصومه و الناز می شن نفس ما!!! اوایل دانشگاه بود و من و معصومه و نرگس و الناز برای یه سری کار اداری رفته بودیم ساختمون اداری دانشگاه.قرار شد بعد از کارمون ناهار و همون دور و بر بخوریم.بعد از اینکه کارمون تموم شد ساعت حدود 11بود.دیدیم برای ناهار خیلی زوده پس همون دورو بر یه کم چرخ زدیم و حدود ساعت 12:30 رفتیم سراغ ناهار.همون اطراف یه فست فودی پیدا کردیم و رفتیم تو.بعد از چند دقیقه سفارشاتمون آماده شد و ما شروع کردیم به خوردن. داشتیم حرف می زدیم و می خندیدیم که من چشمم افتاد به نوشابه ام که کنارش یه نمکدون بود، کودکیم فوران کرد و گفتم:))بچه ها...ببینید...برای اینکه گاز نوشابه رو خارج کنیم..آها....))و شروع کردم نمک ریختن تو نوشابه.اولش همه چیز خوب پیش رفتا...گازا یه کم پریدن ولی یهو....نوشابه اومد بالا...بالا و بالا و بالاویهو سر ریز شد...چه سرریزی...نصف نوشابه خالی شد رو میز...طوری که یه لایه نوشابه روی کل سطح میز و پوشوند.حالا بچه نمی دونستن بخندن یا منو دعوا کنن.!!!! معصومه که طبق معمول چشم غره می رفت ولی نرگس و الناز فقط می خندیدن...خودمم می خندیدم...خیلی باحال بود آخه... بعدش فست فودیه که سرو صدای مارو شنید فهمید دست گل به آب دادیم، اومد.وقتی اوضاع رو دید اونم خندش گرفته بود و با خنده میز و تمیز کرد و رفت..ما هم بازمی خندیدیم. نظرات شما عزیزان:
واو!
حاضر بودم نصف موهامو بدم ولی اونجا باشم! البته اگه جای آقا ساندویچیه بودم اصلاً نمی خندیدم -------------------- راستی! وبلاگ جدید بنده راه اندازی گردید
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها |
|||||
|