نفس ما
نرگس و فاطمه و سمانه و معصومه و الناز می شن نفس ما!!!
یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 23:14 ::  نويسنده : سمیرا

 

یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم.
مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ۵٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند.

برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟» برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام
همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.

بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ۵٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ۵٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید ...
یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 22:59 ::  نويسنده : سمیرا

استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می شود؟ من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً . مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.
فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!

 


 

یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:15 ::  نويسنده : سمانه

 داستانی کوتاه از خودم


 

- ((امشب مي كشمت...دارت مي زنم.))

-))نه... خواهش ميكنم...من))

-((حرف نزن...ساكت...هر چه قدر حرف زدي بسه...ديگه نه...))

-((يه دقيقه گوش كن...شايد...))

-((خفه شو...خفه شو...گفتم كه،امشب تيكه تيكت ميكنم،صبر كن وببين.))

-((مگه من چي كار كردم؟!!! يه كم فكر كن...جز كمك كاري هم كردم؟!!! تو كه هميشه دوسم داشتي... هميشه باهام موافق بودي... حالا يهو چي شده؟!))

-((ازت متنفرم... ميفهمي؟!! ازت بدم مياد و امشب از شرت خلاص ميشم. زندگيمو به گند كشيدي...نمي بيني؟!! موافقت بودم چون كور بودم.. كر بودم.. ولي ديگه نميخوام... امشب براي هميشه چالت ميكنم... اصلا چرا امشب؟!!! همين الان ميكشمتو چالت ميكنم.))

-((نه... صبر كن... نه نه.. وايسا!!!...اشتباه نكن... پشيمون مي شي هااا... وايسااااا...))

اما او اين بار ديگر صبر نكرد... به نماز ايستاد و دل تاريكش را با تير ايمان غرق خون كرد...

شنبه 11 آذر 1391برچسب:, :: 16:27 ::  نويسنده : نرگس

 

سلام به همه ی دوستان. یکی از کارهای جالبی که ما 5 تا انجام میدیم اینه که به هر بهونه ای از هم دیگه شیرینی میگیریم و طرفو مجبور میکنیم مهمونمون کنه.

اول از همه هم از من شروع شد به بهانه ی گرفتن گواهینامه. نا مردی شد چون قبل از من معصومه گواهینامشو گرفته بود ولی هیچی ازش نگرفتیم البته خیلیم بد نشد چون برای من از همه کم خرج تر شد. ترم دوم بودیم که بستنی لیوانی مهمونشون کردم.

بعد من نوبت معصومه شد به بهانه ی این که خواهر زادش به دنیا اومدو برای اولین بار خاله شد. رفتیمو بهمون آب هویج بستنی داد. و بعد نوبت رسید به الناز چون به تازگی ازدواج کرده. ما رو برد فست فود و بهمون پیتزا و ساندویچ داد.(یکبار دیگه بهش تبریک میگیم و براش آرزوی خوشبختی داریم.)

نوبت رسید به فاطمه(سمیرا) چون شاغل شده بود و دستش توجیب خودش. اونم بردتمون فست فود. و فقط موند سمانه که دم به تله نمیداد ولی بالاخره قرار گذاشتیم که اونم بهمون غذا بده چون خونشونو عوض کردن و میخواد انتقالی بگیره به ی واحد دیگه به قولی گود بای پارتیه . الناز هم داره انتقالی میگیره، البته ما همچنان نفس ما میمونیم، و این شعر در مورد ما صدق نمیکند: از دل برود هر آن که از دیده برفت.

 

 

جوان گفت: ((زیارت بخوان.))

گفت:((سواد ندارم.))

جوان شروع کرد به خواندن.

سلام داد به معصومین تا امام عسگری(ع).

پرسید(( امام زمانت را میشناسی؟))

مرد جواب داد(( چرا نشناسم؟))

گفت:((پس سلام کن.))

مرد دستش را روی سینه اش گذاشت:السلام علیک یا حجة بن الحسن العسگری

جوان خندید:

وعلیک السلام و رحمة الله و برکاته...

 

 

نمیتوانست حرف بزند، هیچ کس هم نمیدانست چرا.

پدر و عمویش نوجوان لال اهوازی را بردند پیش حسین بن روح. گفتند شفایش را از امام بخواهند.

خبر داد:((میفرمایند ببریدش کربلا،حرم سید الشهدا(ع) ))

بردنش، غسل کردند ورفتند توی حرم. زیارتشان که تمام شد، اسمش را بلند صدا زدند.

-بفرمایید!...

چشم ها گرد شد. دهانشان باز مانده بود.

-بچه تو داری حرف میزنی!؟...

-بله!...



ادامه مطلب ...
شنبه 20 آبان 1391برچسب:, :: 1:4 ::  نويسنده : معصومه

 

سلام, من یه اسکناس 1000تومانی هستم.
از وقتی خودمو شناختم و فهمیدم یه پولم و با 99تای دیگه هم رتبه خودم دسته شده بودیم تو یه بانک .اونجا پر از ادم بود دسته های قدیمی تر میگفتن که اینا به خاطر ما اینجا منتظرن. ولی اون موقع  من نمی تونستم این همه محبت و باور کنم;  ولی بعدها با تمام وجودم لمسش کردم.
 اون روزکارمند بانک یکی یکی دسته های روی ما رو میبرد ;خیلی دوست داشتم ببینم کجا میرن تا اینکه نوبت به ما رسید. کارمند ما رو توی یه دستگاه گذاشت که ما رو بشموره خیلی لذت بخش بود اخه اون دستگاه ما رو قلقلک میداد.بعدم ما رو دست اقای ابراهیمی داد ایشونم خیلی با احترام ما رو تو جیبش گذاشت تازه خیلی مراقبمون بود که نیوفتیم.وقتی رسیدیم خونه مرضیه خانوم مشغول گردگیری بود. اقا ی ابراهیمم ما رو دراورد شروع کرد به قلقلک دادنمون.کاش کارمند بانکم ما رو با دست میشمرد اخه اینجوری بهتر بود.بعدم یه تعدادی از ما رو که منم جزوشون بودم به مرضیه خانوم داد و گفت اینم عیدی بچه ها . مرضیه خانومم با کلی ذوق و شوق مارو گرفت و لای قرآن گذاشت.لای صفحه ای که نوشته بود:
این کتاب بی هیچ شک راهنمای پرهیزکاران است.ان کسانی که به جهان غیب ایمان دارند, نماز به پا میدارند و از هرچه روزیشان کردیم به فقیران انفاق میکنند. سوره بقره
من می تونستم فقط صداشون بشنوم بیشتروقتا ساکت بودن گاهی یاد گذشته ها میکردن , از نوه هاشون میگفتن و قربون صدقه شون میرفتن , خیلی وقتا هم با هم دعوا میکردن. بعد از چند روز هیاهویی توی خونه بلند شد ازحرفاشون فهمیدم که نوروزه.چقد صداهای شادی و شور میومد لحظه سال تحویل.اقای ابراهیمی قرآن و برداشت و باز کرد فهمیدم که ما هم سر سفره هفت سین شون بودیم یکی  یکی اسکناسا رو برمی داشت و به نوه هاش میداد من سهم امیر علی نوه 5,6 ساله شدم.کلی از دیدن من خوشحال شد و بالا پایین پرید .داشتم فکر میکردم که انگار ادما مارو واقعا دوست دارن!که چشمتون روز بد نبینه یه هو کمرمو همچین شکست که هنوزم بعد این همه سال کمرم راست نشده. اخه این چه جور دوست داشتنی امیرعلی جان !بعدشم منو چپوند توی جیب کوچولوش.
فرادای اون روز امیر علی رفت توی مغازه ی جلوی خونشون فروشنده پرسید:چی میخوای؟
-اون توپو.
-اون گرونه ها.
-پول دارم .
بعدشم منو به اقای فرشنده داد . فروشنده کلی با دیدن من خندید اول فکر کردم از خوشحالی اما بعد فهمیدم داره منو مسخره میکنه. اخه این درسته که اون راست راست تو نوشته های من نگاه کنه و کم بودن منو به روم بیاره.خوبه منم سیبیلای گندشو مسخره کنم.
امیرعلی عاشق فوتبال بود. تا بیکار می شد فوری  میرفت سراغش البته با پلی استیشن.همیشه ام باباشو میبرد باباشم تا میدید داره می بازه چند لحظه قبل از اخر بازی دستگاهو خاموش میکرد .مامانشم اکثر اوقات مشغول حرف زدن با تلفن بود .گاهی اونم فوتبال بازی میکرد .
اون چند روز امیر علی کلی با مامان باباش این ور اون ور رفت هر جا هم که میرفت صاحب خونه بهش یه اسکناس میداد برای اینکه من تنها نباشم. اما پنج هزار یا و ده هزاریا خودشونو برای ما 1000تومنیا میگرفتن اما از تنهایی بهتر بود  . وقتی داستان فروشنده رو برای 1000تومنی که خیلی سالخورده بود گفتم خیلی ناراحت شد, میگفت وقتی جوونتر بوده اجر و قربش خیلی بیشتر از حالا بوده تازه میگفت: قدیمی ترای ما رو فقط ادم بزرگا داشتن و کلی ام براشون مهم بودن ولی از وقتی 5000تومنی و10000تومنی که خدا ازشون نگذره اومده ما پول خرد شدیم .
امیر علی ما رو خیلی دوست داشت هر شب ما رو با کلی علاقه که از چشاش معلوم بود نگاه میکرد اما نمیدونم چرا باز ما رو مچاله میکرد ته جیبش. شاید این نوع دوست داشتنه؟؟!!
امیر علی بالاخره فهمید که جیبش برای ما خیلی تنگ شده برای همین با مامانش رفت توی همون مغازه ما رو به فروشنده داد ویه توپ گرفت ماهم رفتیم توی کشوی مغازه دارکه خیلی بزرگتر بود تازه کلی از هم ردیفام اونجا بودن. تا اینکه ....

ادامه داستان از مهربونی
آخر وقت بود فروشنده داشت وسایلایی که بیرون مغازه بود رو جمع میکرد که کم کم مغازه رو ببنده بره خونه و در حالی که زیر لب یه حرفایی رو داشت زمزمه میکرد نزدیک کشو شد من رو به همراه چند اسکناس دیگه تو جیبش گذاشت و راهی خونه شد و سرراه دم یه گلفروشی وایساد و یه دسته گل خوشگل سفارش داد که واسه همسرش ببره آخه باهسرش دعوا کرده بود و اونو ناراحت کرده بود اینا رو وقتی داشت زیر لب زمزمه میکرد فهمیدم.


دسته گل آماده شد و فروشنده من رو همراه چندتا اسکناس ریز ودرشت دیگه به گلفروش داد و رفت.وقتی داشت منو به گلفروش میداد یه نگاهی به دور وبرم انداختم آخه تا حالا گلفروشی رو ندیده بودم واقعا جای زیبایی بود و عطر گلهای خوشبو داخل مغازه واقعا دلنشین بود گلفروش مارو گرفت و گذاشت روی میز کارش...


ادامه داستان از عمو نارنجی

- الو؟

- سلام اکبر جون، چطوری؟

- سلام داداش! شماره ی این مشتریه رو گرفتی واسم؟ همون که گفتی یه وانت گل می خواد.

- آره عزیز، یادداشت کن.

- صبر، کاغذ پیدا کنم ... اه! .... آها بگو!



اکبر آقای قصه ی ما وقتی که کاغذ یادداشت پیدا نکرد، منِ بیچاره رو برداشت و شماره ی مشتریشو روم نوشت! چشمتون روز بد نبینه! جوهر خودکار خیلی بدمزه و چندش بود. دلم می خواست بزنم تو گوشش... که البته یادم اومد دست ندارم. حتی نمی تونم بگم دلم شکست! خب چیه؟ می خواین به دل نداشتنم هم اعتراف کنم؟

خلاصه اکبر آقا حتی نتونست از اون شماره استفاده کنه، چون حواسش نبود و منو جای بقیه پول داد به یه مشتری عجیب و غریب!

توی جیب اون مشتری با یه هزار تومنی دیگه آشنا شدم که روی اونم شماره نوشته بودن و خلاصه کلی باهم درد دل کردیم. البته می دونستیم دل نداریم ولی خب... 

آقای عجیب و غریب موبایلشو درآورد و شروع کرد به صحبت کردن:

-سلام رئیس!

-سلام، بنال!

-رئیس گفتین نشونه ی معامله گل رزه؟

-آره احمق! زنگ زدی به مشتری؟

-الان زنگ می زنم رئیس. مث اینکه یه وانت جنس می خواد! فقط رئیس سهم من فراموش...

-کارتو بکن بی شعور! زنگ بزن بهش و برو پیشش برای قرار فردا هماهنگ کن! اون گل هم همراهت باشه احمق! اگه گند بزنی غذای سگ می کنمت!

-خیالتون تخت رئیس. شماره شو همینجا روی پول نوشتم، الان ردیفش می کنم.



آدم خنگ! دستشو کرد توی جیبشو منو کشید بیرون! می خواستم داد بزنم و بگم که پول اشتباهی رو برداشتی! ولی از شانس بد روزگار ما پولا دهن و زبون هم نداریم!

-------------------

ادامه دهید دوستان...

 لطفا شما بنویسید که نفر بعدی که من پیشش میرم کیه طوری که بقیه ام داستان شما رو ادمه بدن.
پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:, :: 16:42 ::  نويسنده : سمانه

 یه داستان کوتاه از خودم.امیدوارم خوشتون بیاد.


 

در حالی که بهشون نزدیک می شدم از دور می دیدمشون.مردی رو که داشت دیواری رو تعمیر می کرد،دختر کوچولویی رو که داشت با عروسکی یک دست بازی می کرد و زنی که سعی داشت نی نی کوچولوشو آروم کنه که گریه نکنه، انگار اومدنمو حس کرده بود.

از اینکه می رفتم پیششون شرمنده بودم، دلم نمی خواست برم اما.. بالاخره مرد منو دید، وحشتزده به همه گفت که فرار کنن...دور شن و من شرمنده تر شدم. ،دلم می خواست برگردم، اما نمی تونستم، پس بازم نزدیک شدم،نزدیک و نزدیک و نزدیکتر...تا اینکه بالاخره تو آغوششون قرار گرفتم.

مرد با تمام وجود به استقبالم اومد.زن با سر بهم سلام گفت. دختر کوچولو منو رو چشماش گذاشت و نی نی کوچولو تو قلب کوچیکش بهم جا داد و اون لحظه من دیگه نبودم چون تکه ای از تک تک وجود اونا بودم و ای کاش نبودم.

و...یه جای دیگه و.... صدای انفجار یه موشک دیگه. 

 

یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:, :: 15:27 ::  نويسنده : نرگس

 

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود فریب میفروخت.مردم دورش جمع شده بودند هیاهو میکردند و هول میزدند و بیشتر میخواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور،حرص،دروغ وخیانت،جاه طلبی و...
هر کس چیزی میخرید و در ازایش چیزی میداد. بعضی ها تکه ای از قلبشان را میدادند و بعضی ها پاره ای از روحشان را. بعضی ها ایمانشان را میدادند وبعضی ها آزادگیشان را. شیطان می خندید ودهانش بوی گند جهنم میداد.حالم رابه هم میزد دلم میخواست همه ی نفرتم را توی صورتش تف کنم.انگار ذهنم راخواند. موذیانه خندید وگفت:من کاری باکسی ندارم . فقط گوشه ای بساطم راپهن کرده ام وآرام نجوا می کنم.نه قیل و قال می کنم ونه کسی را مجبور می کنم چیزی ازمن بخرد.می بینی! آدم ها خودشان دور من جمع شده اند.جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نز دیک ترآورد و گفت: البته تو با این ها فرق میکنی. تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان آدم را نجات میدهد. اینها ساده اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب میخورند.
از شیطان بدم می آمد. حرف هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت وگفت. ساعت ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه ای افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در کوچک جعبه ی عبادت را باز کردم توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه ی عبادت از دستم افتادو غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم نبود!! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشتم. تمام راه را دویدم تمام راه را لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. میخواستم یقه ی نامردش را بگیرم عبادت دروغینش را در سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.

به میدان رسیدم شیطان اما نبود. آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک هایم که تمام شد،بلند شدم، بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم،صدای قلبم را. و همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم، به شکرانه ی قلبی که پیدا شده بود.

جمعه 12 آبان 1391برچسب:, :: 17:3 ::  نويسنده : معصومه

 

سلام
چند روز پیش چندتا بچه رو دیدم که دارن با هم خاله بازی میکنن یکیشون میگفت مثلا شما مامان بابای من باشید من فرار میکنم میرم مهمونی شما بیاید دنبالم بگردید.
با خودم گفتم ما چه جوری خاله بازی میکردیم اینا چه جوری ما به فکر آش پختن و عروسک داری بودیم اینا به فکر فرار.
شاید بد نباشه یه سری کارایی که تو بچگی میکردیم ولی حالا یادمون رفته به هم یاداوری کنیم لطفا شما هم اگه دوست داشتید خاطراتتون با ما در میون بذارید.
·       وقتی میخواستیم به هم قول بدیم دست همدیگه رو محکم فشار میدادیمو بالا پایین میبردیم میگفتیم :"دست علی یارعلی هرکی دروغ بگه دشمن علی".
·       کلاس اول که بودیم معلم سر کلاس مشق میگفت تا میفهمیدیم یکی مخواد خط فاصله هاشو اخر سر بذاره سریع دستمونو بالا میکردیم به خانوم میگفتیم.
·       مداد گلی رو یادتونه چقد خوش رنگ بود.
·       یه بارمعلممون نیومده بود ما رو پخش کردن  سر کلاسای دیگه. بعد بچه ی معلمشون یه سری حرف بی مزه میزد همه بچه ها میخندین.منو دوستام هم مسخره شون میکردیم که چقد چاپلوسن.ولی خدایی خودمون از اونا بدتر بودیم و خیلی به بچه معلممون ارادت داشتیم.   
·       تا کلاس چهارم معلما اجازه نمیدادن با خودکار بنویسیم.یکی از بزرگترین ارزوهامون مشق نوشتن با خودکار بود.ولی الان سالهاست که با خودکار مینویسیمو یادمون رفته چقد منتظر نوشتن با خودکار بودیم.
·       این شعر رو یادتونه" آن مان نباران توتو اسکاچی آنی مانی کلاچی" یعنی چی؟
پنج شنبه 11 آبان 1391برچسب:, :: 12:23 ::  نويسنده : نرگس

سلام میخوام ازآشنایی نفس ما براتون بگم: روز اول دانشگاه بود که من با یکی از دوستای دبیرستانم داشتم از پله های دانشگاه میرفتم بالا که معصومه از پشت سرم اومد و گفت: شما چی دارید؟ گفتم اندیشه 1 و بعد از اینکه فهمید هم  رشته ای هستیم کلی خوشحال شد از اینکه دوست خوبی مثل من پیدا کرده(البته من هم الان خیلی خوشحالم که با معصومه آشنا شدم) وبعد تو کلاس اومد نشست بغل دست من و این طوری شد که من و معصومه با هم دوست شدیم. طرز آشنایی با فاطمه و النازو دقیق یادم نیست ولی یادمه که این دو تا با هم دوست بودن و بعد ما با هم آشنا شدیم. سمانه ام که اولین بار سر کلاس ریاضی1 دیدیم ولی بعد سر فلوچارت با هم دوست شدیم آخه اون ترم اول خیلی فعال بود و استاد هر چی فلوچارت میداد اون سریع میکشید و ما چون بلد نبودیم جذب سمانه شدیم فاطمه هم ترم اول خیل فعال بود ولی از ترم دوم به بعد هر5 تاییمون شدیم لنگه ی هم من و معصومه و النازم از اول هیچ فعالیتی نداشتیم چون چیزی بلد نبودیم

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 32
بازدید هفته : 96
بازدید ماه : 96
بازدید کل : 4478
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 75
تعداد آنلاین : 1