نفس ما
نرگس و فاطمه و سمانه و معصومه و الناز می شن نفس ما!!!
یک شنبه 7 آبان 1398برچسب:, :: 12:48 ::  نويسنده : نفس ما

 ما پنج تا رفیق فاب،از برو بچه های باحال یه دانشگاه تو تهرانیم و ترم پنج مهندسی نرم افزار و پشت سر می ذاریم. ما قراره تو این وبلاگ از هر دری بنویسیم تا هم دوستای بیشتری پیدا کنیم و هم یه دفترچه خاطرات مجازی برای آیندمون درست کنیم.

شما هم تو تهیه این دفترچه خاطرات مارو همراهی کنید، با نظرات با حال و قشنگتون.

توجه..توجه!!!!دوستان عزیز اگه برای نظرات قشنگتون، از طرف هر کدوم از ما پنج تا منتظر جواب هستین،لای نظرتون از شکلک استفاده نکنید لطفا، چون اگه بعدش ما جواب بنویسیم نظر گرانبهاتون پاک میشه.ممنون

یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:, :: 1:17 ::  نويسنده : معصومه

 

و بدان! کسی که گنجینه های آسمان و زمین در دست اوست تو را در دعا رخصت داده و پذیرفتن دعایت را بر عهده نهاده، و تو را فرموده از او خواهی تا به تو دهد و از او طلبی تا تو را بیامرزد. و میان تو و خود کسی را نگمارده تا تو را از وی بازدارد، و از کسی نگزیرت نکرده که نزد او برایت میانجی گری آرد،و اگر گناه کردی از توبه ات منع ننموده و در کیفرت شتاب نفرموده، و چون- بدو- بازگردی سرزنشت نکند، و آنجا که رسوا شدنت سزاست پرده ات ندرد ؛ و در پذیرفتن توبه به تو سخت نگرفته و حساب گناهت را نکشیده ، و از بخشایش نومیدت نگردانیده ، بلکه بازگشتت را از گناه نیک شمرده و هر گناهت را یکی گرفته وهر کار نیکویت را ده به حساب اورده .(سوره انعام آیه 16) و درِ بازگشت را برایت باز گذارده و چون بخوانیش آوایت  را شنود ، و چون راز خود با او در میان نهی آن را داند. پس حاجت خود بدو نمایی و انچه در دل داری پیش او بگشایی، و از اندوه خویش بدو شکایت کنی و خواهی تا غم تو را گشاید و در کارها یاریت نماید، و از گنجینه های رحمت او آن را خواهی که بخشیدنش از جز او نیاید: از افزون کردن مدت زندگانی و تندرستی ها و در روزی ها فراوانی.
پس کلید گنج های خود را در دو دستت نهاده که به تو رخصت سوال از خود را داده تا هرگاه خواستی درهای نعمت او را با دعا بگشایی ، و باریدن باران رحمتش را طلب نمایی. پس دیر پذیرفتن او تو را نومید نکند که بخشش بسته به مقدار نیت بود، و بسا که در پذیرفتن دعایت درنگ افتد، و این برای آن است که پاداش خواهنده بزرگتر شود و جزای آرزومند کاملتر؛ و بود که چیزی را خواسته ای و تو را نداده اند ، و بهتر ازآن در این جهان یا آن جهانت داده اندیا بهتر بوده که از تو بازداشته اند؛ وچه بسا چیزی را طلبیدی که اگر به تو می دادند ، تباهی دینت را در آن می دیدی. پس پرسشت درباره چیزی باشد که نیکی ان برایت پایدار ماند، و سختی و رنج آن به کنار که نه مال برای تو پایدار است ونه تو برای آن برقرار.
(فرازی ازسفارش حضرت علی به حسن بن علی علیهماسلام که دربازگشت ازصفین در حاضرین نوشته است)

ازکتاب گزیده ای ازسخنان امیرمومنان .ترجمه و انتخاب سیدجعفرشهیدی.

سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:, :: 15:6 ::  نويسنده : نرگس

بعضی وقتها موضوعات فرعی ما را به کلی ازموضوعات اصلی غافل میکند:

مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد.او دوکیسه بزرگ همراه خود دارد.

مامور مرزی میپرسد((درکیسه ها چه داری؟))  او میگوید((شن))

مامور او را از دوچرخه پایین میاورد و چون به او مشکوک بوده،یک شبانه روز او را در بازداشت نگه میدارد، ولی پس از بازرسی فراوان، واقعا جز شن چیز دیگری نمیابد. بنابراین به او اجازه ی عبور میدهد.

هفته ی بعد دوباره سرو کله ی همان شخص پیدا میشود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا...

این موضوع به مدت سه سال، هرهفته یکبار تکرار میشود وپس از آن مرد دیگر در مرز پیدا نمیشود.

یگ روز آن مامور،او را در شهر میبیند وپس از سلام و احوال پرسی، به او میگوید:(( من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی از مرز خارج میکردی؟))

قاچاقچی میگوید:((دوچرخه))!!

 

سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:, :: 14:29 ::  نويسنده : سمانه

 خطاب به نفس مایی ها:

فرش قرمز بندازید که که دارم میام...آره..دارم بر می گردم...وای..چی شد؟!!..آروم باشید..سکته نکنید یه وقت از خوشحالی...کسی اینجا نیست؟!!!یکی چهارتا آب قند درست کنه برای نفس مایی ها..

خلاصه اش که با انتقالیم موافقت نشد.نمی دونم این چهارتا چه دعایی کردن که کارم جور نشد،ولی عیب نداره وقتی برگشتم حسابی از خجالتشون در میام.

هنوزم انتخاب واحد نکردم،یعنی سایت برام باز نشده.فردا باید هلک و هلک برم دانشگاه ببینم چی می شه.راستی بچه ها برنامه کلاسی اومده،البته شاید خودتون بدونید.

وقتی برنامه کلاسی رو دیدم نزدیک بود شاخ در بیارم آخه اسم یه استاد و که خودتون می دونید منظورم کیه تو برنامه کلاسی ندیدم..عجیبا غریبا..راستش یه کم نگرانش شدم...یعنی چرا درسی نداره این ترم؟!!!!

تا بعد خداحافظظظظظظظظظظظظظ

 

جمعه 6 بهمن 1391برچسب:, :: 16:1 ::  نويسنده : سمانه

  از اواسط همین هفته خیلی اتفاقی متوجه یه برنامه ی خیلی توپ شدم که از شبکه شما پخش میشه.اسمش هفت ترانه ست.هر شب  آهنگ هفتا خواننده رو به همراه کلیپ تصویری از یه فیلم پخش می کنه.مسابقه نظر سنجی هم داره و هر شب یه خواننده اول میشه بعد آخر هفته یعنی جمعه ی هر هفته فینال بین اون هفتا خواننده که در طول هفته انتخاب شدن برگزار می شه.

کلا برنامه شاد و باحالیه.هرشب ساعت 19:30تا20:30 پخش میشه.جمعه ها هم ساعت9 تا 11 صبح. ولی این هفته استثنا جمعه ساعت19 تا 21 پخش می شه.

پیشنهاد می کنم از دست ندین. 

یک شنبه 24 دی 1391برچسب:, :: 1:1 ::  نويسنده : سمانه

 سلاااااااااااام برو بچ

اول از همه هلول ماه ربیع الاول رو به همه تبریک می گم.

بعدشم بگم از جدایی...هی هی هی...امتحاناتمون از 16ام شروع شده، من اینجا امتحان می دم اون چهارتای دیگه اونجا..(خودمم نفهمیدم چی شد!!!)

اولین امتحانم 16ام بود.(البته 16ام به دلیل آلودگی کل استان تهران تعطیل بودا ولی حالا بگذریم...)

خلاصه که اولین بار نیم ساعت قبل امتحان هلکو هلک(شایدم حلکو حلک..نمی دونم والا؟!!!) رفتم دانشگای اینجا.اولین نگرانی مسخرم این بود که..نکنه یهو اسمم تو لیست شماره صندلی ها نباشه!!!(خلم نه؟!!!)

از لای بچه های اون دانشگاه به زور خودمو کشیدم  جلو و اسممو لای اسما پیدا کردم.اونقده ذوق کردم!!!!(بازم خلم نه؟!!!)

طبقه سوم بودم،کلاس 303.رفتم بالا...اینور راهرو رو نگاه کن، اونور راهرو رو نگاه کن تا اینکه ته راهرو کلاس 303 رو دیدم.بازم شاد شدم.(ایندفه خیلی خلم نه؟!!!)

بعد رفتم تو ...یه کلاس کوچیک بود تقریبا 15 تا صندلی توش بود.همین که رفتم تو کلاس بگید ردیف اول کی رو دیدم؟نه... بگید کی رو دیدم؟!!

دختر پسر دایی بابام یا به به عبارتی دختر پسر عمه ی مامانم!!!!!(ها؟...ها؟چی شد؟!!!...بازم بگذریم)

خلاصه ایندفه ذوق مرگ شدم...یه خرده حرف زدیم و رفتم نشستم سر جام... 

بعد راجع به امتحان بین بچه ها حرف شد..فهمیدیم واحد امتحانات سوتی داده در حد تیم ملی...چرا؟!

اصولا دو ردیف صندلی که کنار هم هستم باید دوتا رشته مختلف باشن و طبیعتا امتحاناتشونم فرق کنه دیگه!!ردیف من مهندسی نرم افزار بود ردیف بغلی علوم کامپیوتر..ما امتحان شیوه ارایه مطلب داشتیم اونا امتحان روش تحقیق و گزارش اما منابع هردو رشته یکی بود!!!!! بنابراین سوالا هم یکی بودن!!!!!

مسیولین برگزاری امتحان فهمیدن چه سوتی دادن تو یه کلاس نیم وجبی با 15تا دانشجو 2تا مراقب گذاشتن...یعنی بچه ها نمی تونستن سرشونو  تکون بدن!!!

امتحان آسون بودو سه سوته تموم شد.

ولی امتحان تو یه دانشگاه غریبه یه حسن بزرگ داشت...دیگه صد نفر قبل امتحان ازم درخواست مساعدت در حین امتحان رو  ندادن(جمله ای از سمانه ی مغرور)

دو شنبه 11 دی 1391برچسب:, :: 12:54 ::  نويسنده : سمیرا

کاربردهای جالب و بامزه لپ تاپ Laptop !

چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, :: 16:13 ::  نويسنده : سمانه

626

از این عدد چی می دونید؟

 

پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, :: 1:19 ::  نويسنده : معصومه

 

ساعت 5 نصف شبه باید تو این سرما اماده بشم برم براش یه کاری بکنم چقد سخته. یه هو همه چی جلوی چشام میاد :
اون شبایی که به یادش صبح میکردمو روزایی که همش دنبالش این ور اون ور میکردم. خیلیا دنبالش بودن همه میگفتن خوش به حال کسایی که بتونن به دستش بیارن زندگیشون گلستون میشه... این حرفا بس بود برای اینکه منم شیفتش شم. نمیتونستم بهش برسم اما نا امید نمیشدم همه ی فکر و ذکرم اون بود. مگه میشد که نباشه آینده بدون اون برام بی مفهوم بود.اطرافیانم این همه به آب و آتیش زدن منو نمیفهمیدن. نه اینکه از نظرشون بد باشه فکر میکردن که انقدرا هم مهم نیست. منه احمقم فکر میکردم اونا مانع منن.
بالاخره بهش رسیدم اون لحظه رو درست یادمه جا خوردم آخه انقدرم که فکر میکردم زیبا نبود اما بازم دوست داشتنی بود.
ای وای ساعت 5:30شد الان دیرم میشه اگه نرم برای اون اصلا مهم نیست ولی ... برم بهتره.
هوا تاریک بود هیچ کس جزخدا و من تو کوچه نبود همش به این فکر میکردم که ای کاش قبلا بیشتر میشناختمش.
باید مسیرمو عوض میکردم سوار اتوبوس شدم خورشید کم کم داشت خودشو نشون میداد, یه خانومی با لبخند انتهای مسیرو ازم پرسید منم با لبخند جوابشو دادم ولی لبخند روی لبام موند , وقتی رفتم سر فکرای خودم دیدم دارم بی انصافی میکنم اگه من از اون یه فرشته ساختم تقصیر اون چیه درسته که اون چیزی نیست که من فکر میکردم اما یه زیبایی هایی داره که هیچوقت به ذهنم خطور نکرده بود خدایا شکرت که من الان اونو دارم.
سهراب راست میگه باید اسمی که روش گذاشتم باز ستانم. ناراحتی من شاید از سختی بود که باید برای اون تحمل میکردم- منصفانه ترش اینه که برای خودم- چیزی که ساعت 5:30 منو از خونه بیرون اورد ترس از دیگران نبود دلیلش این بود که هنوزم برام مهمه البته خود واقعیشه نه چیزی که تو رویاهام ساخته بودم.
راستی یه جایی خوندم "لبخند زدن مسریه و وقتی لبخند بزنی نمی تونی به چیزای منفی فکر کنی" انگار راسته.
یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, :: 17:24 ::  نويسنده : نرگس

 

سلام

یادتونه که گفتم الناز ما رو برد فست فود، حالا میخوام ماجرای اون روزو بگم:

جاتون خالی رفتیم اونجا منو الناز ساندویچ اون سه تای دیگه پیتزا سفارش دادن اونم از نوع مخصوص و پپرونی. منو الناز که خوردیم و خیلیم چسبید اما امان از پپرونی هر چی فلفل بود ریخته بودن توش بچه ها گر گرفتن. سمانه و معصومه خورده بودن ،سمیرا داشت مخصوص میخورد ،گفت:(( من الان میخورم عیبی نداره!)) ولی دو تا گاز که زد، اشک از چشماش در اومد منو النازم بعد از ساندویچ تست کردیم واقعا غیر قابل خوردن بود، هر چی نوشابه و آب داشتیم خوردیم ولی تاثیر نداشت. پیتزا نصفه موند، آخر که داشتیم میرفتیم منو و سمانه رفتیم به فست فودیه گفتیم. گفت:((پپرونی تنده دیگه)) ماأم گفتیم برید ی تیکه بخورید ببینید میتونید!( خرابکاری کرده بود آشپزه الکی بهونه می آورد) آخر سر مرده گفت:(( ای شالا دفعه ی بعد ی چیز دیگه سفارش بدید.)) سمانه أم گفت:(( ما که دیگه اینجا نمیایم.)) اینو گفت و اومدیم بیرون.

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 42
بازدید کل : 4382
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 75
تعداد آنلاین : 1